سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/11/27
3:24 عصر

مخاطبِ لیز

سلام
باور کنید علت به روز نکردن مرتب، کم آوردن در مطالب نیست ولی غیر از کم آوردن می توان دلایل موجه و غیر موجه بیشماردیگری را بیان کرد تا خود را ازاین خطا تبرئه کنیم. منتهی فکر نکنم گوش کسی حوصله شنیدن چنین دلایلی را داشته باشد و دهان مبارک مخاطبان بیرحمانه میگوید که (( بس است توجیه ،اگر حرف حسابی داری بگو وگرنه کار دارم می خوام برم !!!)) و تو سعی میکنی خود را عادی جلوه بدهی و بزاق فراوان دهانت را به آهستگی از تنگنای گلویت رد کنی ،مبادا کسی صدایش را بشنود!سپس در حرکتی کند به مغزت رجوع می کنی تا با تدبیری سریع  مخاطب را سر جایش نگه داری ، نکند گوش با ارزشش را بردارد و ببرد.ولی در آن لحظه انگارمغزت در خوابی شیرین فرو رفته . با تکانی شدید آنرا به خود می آوری و پیشنهادش را می پرسی او هم میگوید:(( برو قسم بخور که راست میگی و واقعا" نتونستی..)) .تو بدون اینکه بفهمی مغزت چی گفته با عجله میری تا این جمله را برای بیان، تحویل زبانت بدهی که ناگهان حس بدی به تو دست میدهد و اینبار مغز تو را با صدای بلند صدا میزند :((نروووووووووووووو....بببرگگگگگگگردددد...)) با شتابی وصف ناشدنی و یاری گرفتن از حرکات آکروباتیک تغییر جهتی صد و هشتاد درجه ای میدهی و به دهانت- که به هوای شروع نطق باز شده بود- میگویی همین طور بمان تا برگردم.هن هن کنان به مغزت میرسی و قبل از اینکه او چیزی بگوید تو می گویی((چچچی بگگگم بهششش؟؟؟ ...د یالله)).ومغز که حالتی متفکرانه به خود گرفته با طمانینه خاصی میگوید:((فقط هول نکن ... سعی کن جلو لرزش دست و پات رو بگیری....چند نفس عمیق بکش....وبا یک لبخند کوچیک دعوتش کن که بنشینه ....فعلا" برو این کارا رو انجام بده!!!...بعد دوباره بیا ببینیم چه میشه کرد؟؟!!!..)) و تو باز هم هول هولانه بر میگردی و راست شکمت را میگیری و میدوی به سمت دست و پا و ... که مغز داد میزند:((هول نشوووووو)) و تو با تمام وجود سعی میکنی در جایت میخکوب شوی اما به علت لیزی بیش از حدِ اعصاب، به شدت، با پشت روی اعصابت میخوری ومحل ضربه را خرد میکنی.بدون اینکه به روی خودت بیاوری یا به اطراف نگاه کنی به زور هم که شده درد را تحمل میکنی و روی دوپا می ایستی و به آهستگی طوری که لنگیدن و چوب شدن کمرت زیاد توی چشم نزند،میروی تا ماموریت را انجام دهی.
 غافل از اتفاقات پیش رو،آخر سر به سراغ دهان میری تا به او بگویی که از مخاطب دعوت کند به نشستن ولی با دیدن صحنه ای -از راه دهان-، سر جایت ماتت میبرد و تمام غصه ها و درد های اخیر در مغز استخوان هایت رسوب میکند.
اتفاقی که انتظارش را نداشتی بوقوع می پیوندد!!!مخاطب راهش را کشیده و رفته ....
فریاد مغز تو را به خود می آورد که:((نباید از دستش بدی بدی بدی دی دی دی ی ی ی....)). تو دوباره شتاب میکنی انگار تمام درد هایت به یکباره در استخوان هایت حل می شود.میروی سراغ چشم تا ببینی کجا رفت این گوش گریز پا!!! آن را در آستانه درب می یابی که دارد میرود. بدون فکر با پاهایت به طرف آن میدوی و با دستانت بازوی مخاطب را به شدت می چسبی و با نرم زبانی سعی بر نشستنش میکنی... وقتی به خود می آیی ، مخاطب را میبینی که جلویت نشسته و در چشمانت زل زده . با غرور و حس پیروزی ابتدا به سراغ دهان میروی و لبخندی حواله خط پیشانی طرف میکنی و سپس به سراغ مغز میروی و با گردنی افراشته روبرویش می ایستی .ناگهان گوش خراش ترین عربده ها در فضای مغزت می پیچد و گوشَت را تا آستانه دردناکی میبرد.بدون کوتاه آمدن از ژست مغرورانه به دنبال منشا صدا میگردی که کریه ترین صورتها را در مقابلت میبینی و بادت به یکباره خالی میشود!! بله این قیافه مال مغزت است ولی چرا؟؟
از او میپرسی ((چِدِس.......گوشم کر شد؟؟!!....بی ممممعنی!!)) مغز با همان هیبت و وحشت فریاد میزند که ((چرا سر خود کار میکنیییی فلان فلان.....))..........(مناقشات بین ایندو باشد برای بعد)......سر انجام پس از کوتاه آمدن مغز، به تو میگوید که :((فعلا" برو براش مقدمه چینی کن تا من برم مطلب جور کنم بدم برو بچز بیارن برات... برو)) .تو آهسته و فکورانه میروی تا مقدمه چینی کنی یا سر صحبت را باز کنی.مینشینی پشت دهان و فرماندهی را بدست میگیری ولی باز هم نمیدانی چه بگویی که صدای مخاطب عزیز،تو را وادار به صحبت میکند. او با عصبانیتی که در آن خویشتنداری نهفته شده با صدایی بلند میگوید:((پس چی شد افاضات جنابعالی؟؟؟ سر کاریم؟؟؟ اگه حرفی نداری میرمااااااا...!!!!)) وتو میگویی(( نه نرین خواهش میکنم ،بنشینید الان میگم (قورت دادن بزاق دهان،با صدا)...ببینید! اصولا" امروزه جذب مخاطب کار مشکلی شده و خوب البته مخاطب ها هم کم حوصله و تنبل شدن، حاضر نیستن برای شنیدن چهارکلمه حرف حساب دو کلمه مقدمه بشنون.یا حاضر نیستن فکر کنن..... اگه مطلبی بهشون بگی که برای فهمیدنش نیاز به فکر داشته باشن اصلا ترجیح میدن اون رو نشنون....اگه حرفت از یک دقیقه بیشتر بشه حوصلشون سر میره. معلوم نیست چطو می خواد بشه با این اوضا....))
-((بسه دیگه اینقدر اظهار فضله نکن .... همین چرندیات افاضاتت بود..م....ک...ب...ع...(سسسسوت)....ما رو باش خودمون رو مسخره این یه الف کردیم...تا من باشم.....))
مخاطب چند فحش زیر زبونی دیگر هم میدهد و میرود و تو در حالی که هنوز ((عَینِ)) اوضاع در گلویت مانده،باز هم ماتت برده.که صدایی آهسته از پشت سرت میگوید:((جناب مغز گفتند در مورد 22 بهمن صحبت کنید!!))
...